.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۱۸→
ازشنیدن صداش تعجب کرده بودم.به سمتش برگشتم ودهن باز کردم تاچیزی بگم که نگاهم باهاش روبرو شد وحرف تودهنم ماسید.
خیره خیره نگاهش می کردم.لباسی رو که من براش خریده بودم،پوشیده بود...همون شلوار جین با پیرهن مردونه...ارسلان بیشتراز اونی که فکرمی کردم تواون لباسا جذاب به نظرمیومد!اونقدر جذاب ودخترکش شده بود که من یکی توکفش موندم!
سوییشرتش و هم روی دستش انداخته بود.لبخندی روی لبش خودنمایی می کرد.
باتعجب گفتم:چرا نخوابیدی؟جایی می خوای بری؟...
صداش توی گوشم پیچید:
- مگه سرمیز شام قول ندادم که ببرمت بهت بستنی بدم؟خب لباس پوشیدم که باهم بریم بیرون دیگه!
تعجب ازنگاهم محو شد.لبخندی زدم واشاره ای به پنجره کردم وگفتم:تواین هوا؟!بارون میاد!
فاصله بینمون وازبین برد وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که وقتی تودلت یه چیزی وبخواد دیگه هیچی مهم نیست!...تازه توهوای بارونی بستنی خوردن یه کیفی میده که نگوونپرس.
لبخندم پررنگ ترشد.چشمکی بهم زدوگفت:بریم؟
باچشمکی جوابش ودادم:
- بریم!
- پس وسایلت وبذار اینجا برگشتیم ببرخونه خودت.
به حرفش گوش کردم وپلاستیکای توی دستم وگذاشتم کنار در.
- هواسرده...یه سوییشرتی چیزی بپوش.
شونه ای بالا انداختم وگفتم:نمی خوادبابا...سرد نیست!
وباذوق وشوق در خونه رو بازکردم ومشغول پوشیدن کفشام شدم.
داشتم ذوق مرگ می شدم!بهترین کاری که می تونست انجام بده همین بود...بستنی خوردن اونم توهوای بارونی حتما می چسبه!تجربه اش نکردم ولی وقتی ارسلان می گه کیف میده حتما کیف میده دیگه!
ارسلانم بعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،از خونه خارج شد وباهم به پارکینگ رفتیم.سوار ماشین ارسلان شدیم وازساختمون بیرون زدیم.
نگاهم روی پنجره خیس از قطره های ریزودرشت بارون خیره بود...کم وبیش،یه چیزایی از پشت اون قطره ها پیدابود ومی تونستم خیابونای به نسبت خلوت وسوت وکور تهران وببینم!...عجیب بودکه خیابونای همیشه شلوغ تهران انقدر خلوت باشن!...مگه ساعت چنده؟
نگاهم که به ساعت ماشین خورد،چشمام گرد شد!ساعت ۲ نصفه شب بود!...از تعجب دهنم باز مونده بود!فکرمیکردم خیلی گذشته باشه ساعت ۱۱ شده!یعنی این همه مدت کنار ارسلان بودم ونفهمیدم؟چقدر لحظه هایی که کنارشم زودمی گذره...برعکس،لحظه هایی که ازش دورم اصلا نمیگذره!...این چه قاعده مسخره ایه؟!
غمگین وناراحت از عبور سریع ثانیه ها،آهی کشیدم.
امشبم داره تموم میشه ولی من هنوز نتونستم ارسلان وبه حرف بیارم...دیگه باید چیکار کنم تاحرف بزنه؟...چجوری نشون بدم که دوسش دارم؟چجوری باید بهش بفهمونم؟...چقدر باید صبرکنم ومنتظر بمونم تا حرف بزنه؟...چرا چیزی نمیگه؟چرا به علاقه اش اعتراف نمی کنه؟...اصلا علاقه ای هست که بخوادبهش اعتراف کنه؟اگه نیست رفتار وحرکاتش جه معنی میدن؟معنی عزیزدلم گفتناش چیه؟معنی اون آهنگی که برام خوند؟...ایناچه معنی میدن؟!...یعنی دوسم داره؟...پس چرا حرفی نمیزنه؟...بلاخره که باید یکی ازمادونفر این غرورو کنار بذاره وبه زبون بیادمگه نه؟اگه هیچ کدوممون حرف نزنیم،اگه بهم نگیم دوست دارم،اگه حالاکه موقعیتش پیش اومده به احساسمون اعتراف نکنیم،ممکنه تا ابد دیگه نتونیم بگیم...کی قراره پیش قدم بشه وحرف بزنه؟...کی؟!اگه جرئتش وداشتم خودم به حرف میومدم...ولی حیف که اونقدر شجاع نیستم!
بغضی گلوم وچنگ میزد...به سختی بغضم وقورت دادم تامانع شکستنش بشم...
خیره خیره نگاهش می کردم.لباسی رو که من براش خریده بودم،پوشیده بود...همون شلوار جین با پیرهن مردونه...ارسلان بیشتراز اونی که فکرمی کردم تواون لباسا جذاب به نظرمیومد!اونقدر جذاب ودخترکش شده بود که من یکی توکفش موندم!
سوییشرتش و هم روی دستش انداخته بود.لبخندی روی لبش خودنمایی می کرد.
باتعجب گفتم:چرا نخوابیدی؟جایی می خوای بری؟...
صداش توی گوشم پیچید:
- مگه سرمیز شام قول ندادم که ببرمت بهت بستنی بدم؟خب لباس پوشیدم که باهم بریم بیرون دیگه!
تعجب ازنگاهم محو شد.لبخندی زدم واشاره ای به پنجره کردم وگفتم:تواین هوا؟!بارون میاد!
فاصله بینمون وازبین برد وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که وقتی تودلت یه چیزی وبخواد دیگه هیچی مهم نیست!...تازه توهوای بارونی بستنی خوردن یه کیفی میده که نگوونپرس.
لبخندم پررنگ ترشد.چشمکی بهم زدوگفت:بریم؟
باچشمکی جوابش ودادم:
- بریم!
- پس وسایلت وبذار اینجا برگشتیم ببرخونه خودت.
به حرفش گوش کردم وپلاستیکای توی دستم وگذاشتم کنار در.
- هواسرده...یه سوییشرتی چیزی بپوش.
شونه ای بالا انداختم وگفتم:نمی خوادبابا...سرد نیست!
وباذوق وشوق در خونه رو بازکردم ومشغول پوشیدن کفشام شدم.
داشتم ذوق مرگ می شدم!بهترین کاری که می تونست انجام بده همین بود...بستنی خوردن اونم توهوای بارونی حتما می چسبه!تجربه اش نکردم ولی وقتی ارسلان می گه کیف میده حتما کیف میده دیگه!
ارسلانم بعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،از خونه خارج شد وباهم به پارکینگ رفتیم.سوار ماشین ارسلان شدیم وازساختمون بیرون زدیم.
نگاهم روی پنجره خیس از قطره های ریزودرشت بارون خیره بود...کم وبیش،یه چیزایی از پشت اون قطره ها پیدابود ومی تونستم خیابونای به نسبت خلوت وسوت وکور تهران وببینم!...عجیب بودکه خیابونای همیشه شلوغ تهران انقدر خلوت باشن!...مگه ساعت چنده؟
نگاهم که به ساعت ماشین خورد،چشمام گرد شد!ساعت ۲ نصفه شب بود!...از تعجب دهنم باز مونده بود!فکرمیکردم خیلی گذشته باشه ساعت ۱۱ شده!یعنی این همه مدت کنار ارسلان بودم ونفهمیدم؟چقدر لحظه هایی که کنارشم زودمی گذره...برعکس،لحظه هایی که ازش دورم اصلا نمیگذره!...این چه قاعده مسخره ایه؟!
غمگین وناراحت از عبور سریع ثانیه ها،آهی کشیدم.
امشبم داره تموم میشه ولی من هنوز نتونستم ارسلان وبه حرف بیارم...دیگه باید چیکار کنم تاحرف بزنه؟...چجوری نشون بدم که دوسش دارم؟چجوری باید بهش بفهمونم؟...چقدر باید صبرکنم ومنتظر بمونم تا حرف بزنه؟...چرا چیزی نمیگه؟چرا به علاقه اش اعتراف نمی کنه؟...اصلا علاقه ای هست که بخوادبهش اعتراف کنه؟اگه نیست رفتار وحرکاتش جه معنی میدن؟معنی عزیزدلم گفتناش چیه؟معنی اون آهنگی که برام خوند؟...ایناچه معنی میدن؟!...یعنی دوسم داره؟...پس چرا حرفی نمیزنه؟...بلاخره که باید یکی ازمادونفر این غرورو کنار بذاره وبه زبون بیادمگه نه؟اگه هیچ کدوممون حرف نزنیم،اگه بهم نگیم دوست دارم،اگه حالاکه موقعیتش پیش اومده به احساسمون اعتراف نکنیم،ممکنه تا ابد دیگه نتونیم بگیم...کی قراره پیش قدم بشه وحرف بزنه؟...کی؟!اگه جرئتش وداشتم خودم به حرف میومدم...ولی حیف که اونقدر شجاع نیستم!
بغضی گلوم وچنگ میزد...به سختی بغضم وقورت دادم تامانع شکستنش بشم...
۱۷.۹k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.